دیوار نوشت های آلاء


دخترای نوجوون

  مشهد که بودم بچه ها ثبت نام کردن اعتکاف مسجد گوهرشاد

خیلی دلم میخواست معتکف باشم ولی خلوص نداشتم و از طرفی میترسیدم اسمم دربیاد و غرور بگیرتم و فکر کنم خیلی بنده خوبی ام که لیاقت داشتم معتکف مسجد گوهرشاد باشم

خردم و در قد و قوارش ندونستم جواب های قرعه کشی اومد هیچکدوم از بچه های خوابگاه ما اسمشون در نیومد منم از صبح دنبال مساجدی بودم که اعتکاف داشتن از سازمان تبلیغات شماره چندتا مسجد و گرفتم و زنگ زدم نماز مغرب بود به اخلین شماره زنگ زدم گفت ما بالای ۱۸سال تبت نام نمیکنیم خواهش و التماس که خانم من میرم یه گوشه کاری به کسی ندارم و این اخرین شماره ایِ که گرفتم من اینجا مهمانم و محصلم و اینها خلاصه راضی شدن

ادرس دادن و راهی شدیم خوابگاه ما سمت شهرداری مشهد بود منم شبِ روز پدر با اتوبوس های واحد راهی شدم به جایی که بلد نبودم😂😂خیابونا شلوغ خلاصه که وارد شدم فضا به شدت معنوی

پله داشت تا رفتن به داخل مسجد یه وروی خیلی خوشگل روی پله ها خصلت های بد و نوشته بودن که پا میذاشتی و میرفتی داخل مثل غرور و دروغ و بدخلقی

یه مدیر مدرسه خوش ذوقی یه مسجدی و هماهنگ کرده بود برای اعتکاف و همه هم دخترهای نوجوون بودن چه دخترهای گل و گلابی و سخنران های مختلف و دعوت کرده بود

اون سال بهترین اعتکاف مشهد بود اون مسجد

من با مسولای اونجا ارتباط برقرار کردم و با بچه ها رفیق شده بودم 

خلاصه که روز دوم اعتماد کردن و گفتن با بچه ها ارتباطت و نزدیک تر کن و براشون صحبت کن

نمیدونستم از چی بگم!!!

روز دختر یه مراسمی بودیم که یه دکتری اومد برامون صحبت کرد شصت دیقه سخنرانی بود ضبط کرده بودم هدفون و گذاشتم و نکته برداری کردم و اون شب با بچه ها حرف زدیم یه حلقه ده بیست نفره بود کم کم بچه ها دورمون جمع شدن 

راجب ارزش وجودمون حرف زدیم

سعی داشتم بفهمونم بهشون که ارزششون خیلی بالاست

اگه دخترا ارزش خودشون و بدونن و خودم اگر ارزش خودم و میدونستم قطعا هیچوقت با هیچ پسری دوست نمیشدم

از همون شب بچه ها تک تک میومدن پیشم و باهام صحبت میکردن و از مشکلاتشون میگفتن

 اون شب برای تک تکشون دعا کردم

چیزی که هنوز بعد از گذشت شش سال ناراحتم میکنه دوتا خواهر دوقلو بودن که جفتشون با پسر عموشون دوست بودن 

و پسرعموشون هم بهشون ت.ج.ا.و.ز کرده بود 

و اینهارو تهدید میکرده که به باباتون میگم و اینها به خواسته هاش تن میدادن😢

و اینکه هر خواهر تنها اومد سراغم و جفتشون عاشق پسرعموِ بودن

من نمیدونستم باید چی بگم چطور به یه دختر چهارده سالِ بگم این راهی که رفتی خیلی خطاست چطور بهش بگم این همه خاطره تلخ و پاک کنه راهنمایی کردم و گفتم این کار خطاست گفتم اون پسرعمو هیچوقت نمیاد با شما ازدواج کنه 

جفتشون امید داشتن باهاش ازدواج کنن

از نظرشون کسی که انقدر بهشون نزدیک شده حتما عاشقشونِ

اون شب سه چهار تا از این مورد ها بهم مراجعه شد

وقتی کلیپ اون دختر سیرجانی پخش شد و یه عده گفتن دروغِ من یاد اون حرف ها افتادم

وضعیت نوجوون هامون خیلی وخیم تر از اینهاست

کاش یکم بیشتر مراقبشون باشیم


پ ن:تصمیم دارم به پایگاه محل سر بزنم و مربی حلقه بشم به شدت پایگاه گریزم و هنوز کارت عادی هم ندارم!

چندباری فرمانده ازم خواهش کرده برم و حلقه بذارم خدایا کمک کن...

میتونم دوست خوبی باشم برای نوجوونها !باید احساس تکلیف کرد در مقابلشون



سلام
چه تلخ بود ماجراشون ...

نوجوونا خیلی در معرض آسیب های عاطفی هستن
روز به روزم داده بدتر میشه
سلام

من تا مدت ها ذهنم درگیر بود

فاصله ها با پدر مادرها زیاد بود زیادتر شده 
فضای مجازی
نداشتنِ دوست های خوب
و عوض شدن ارزش ها
ارتباط گرفتن با نوجوون ها واقعا سخته.
مهارت میخواد وگرنه طرف خراب تر میکنه همه چی رو
تو که میتونی حتما برو سراغ این کار
یکی و میخوان که امر و نهی نکنه و دل به دلشون بده
حوصله نصیحت ندارن تو این سن
باید باهاشون رفیق بشیم و هراز گاهی تو باب دوستی بهشون یچی بگیم اونم اقتیپرسیدن باید بگیم

علاقه ای به اعتکاف ندارم 😞
امتحان کردید؟
نه امتحان هم نکردم ! 
کلا زیاد به این چیزا کشش ندارم 😆
من اصلا تو این فازا نبودم
ولی امتحانش ضرری نداره 
برای یک بارهم شده امتحان کنید
نوجونهای ما الان احتیاج به کمک دارن 
یه راهنمای خوب 
اره 
کاش بشه کاری کرد
جمعه ۲۸ دی ۹۷ , ۲۰:۳۱ آقای سر به هوا :)
یه جلسه ای یه جایی یه شهصی بود از مشکلات اجتماعی گفت
ترجیح میدم به اون روز فکر نکنم
اینا جلوش هیچ بود!
یکی از اقوام ما هم کارمند دادگستری ان 
چندتا از خلاف هارو گفت دقیقا به اون روز فکر میکنم روانی میشم
تهش گفتم جان مادرت ادامه نده
عادی ترینش دختری بود که از پیرش باردار شده بود😭
قتل های مسخره....
هر چیزی یکبار امتحان کنی بد نیست 😁
چیزهای خوب البته
اگه واقعا فکر میکنی میتونی کمکی بکنی حتما اینکارو بکن
اوضاع نوجوونها و جوونها خیلی وخیمه:(
یکی از دوستام حلقه داشت رفته بود مسافرت چندجلسه بجاش رفتم
بچه ها خیلی دوسم داشتن و منم واقعا دوسشون داشتم 
خیلی روزای خوبی بود 
بعد از اون فرماندشون مدام پیغام میداد برم و حلقه بردارم
با توکل برخدا برم
فقط دلم میخواد گریه کنم به حالشون...
چون هیچ کسی به فکر نوجوون ها نیست و این لحظات سخت ترین لحظاته!
نقطه ی اوج تمام کنجکاوی های اکثرا خطرناک
یادمه سرپل ذهلب هم که رفته بودیم ما کار کودک میکردیم 
نوجوون ها گاهی با یه حسرتی نگامون میکردن
من هم بهشون میگفتم نوجوون هارو دریابید ...
حتی گله هاشون این بود که برای بچه هاخیلی هدایا و لباس میارن ولی نوجوون ها توجهی بهشون نمیشه...
تو یه بلاتکلیفی ان انگار 
نه بزرگن نه بچه!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
به قلبم معذرت خواهی بسیاری بدهکارم
بخاطر تمام روزهایی که
گرفت،شکست،تنگ شد
و کاری از من بر نمی آمد!
من و ببخش من
Designed By Erfan Powered by Bayan