سه شنبه ۶ آذر ۰۳
انگار چاره ای جز طاقت اوردن ندارم تو زندگیم
همیشه تو هر قسمت از زندگیم باید طاقت میاوردم باید صبوری میکردم
هیچوقت زندگی نکردم
از بچگی حتی پول تو جیبی هام و پس انداز کردم هیچکس نپرسید نگران چی هستی بچه؟!
من دیده بودم بابام هیچوقت پشتم نیست
از بچگی میدونستم بابا دوسم نداره و حاضر نیست برام کاری کنه
پس تمام زندگی رو دوش خودمه
همیشه همه چی تقصیر من بوده از نظرش
حتی الان که حسین با ماشین من تصادف کرده و زده ماشینم و داغون کرده
بازم مقصر منم که بهش ماشین دادم
زندگیم به مسخره ترین شکل ممکن داره میگذره و تا افسردگی هیچ فاصله ای ندارم
به دخترای شاد و خوشحال هم سن و سال خودم نگاه میکنم
به دوستام که مهاجرت کردن به دوستام که هرماه حسابشون شارژ میشه شهریه دانشگاهشون پرداخت میشه
نه قسط وام دارن که نگران باشن نه شهریه دانشگاه
شاید برلی ارشد نخونم و یکسال کار کنم تا خرجم دربیاد و شبا درس بخونم
شاید برم شرکت یا تهران منشی بشم و یه خونه هم اجاره کنم زبان بخونم
برم دنبال عکاسی تو یه عکاسی کار کنم یه مدت پول دربیارم
بعدش اپلای کنم هرجا شده
دلم نمیخواد بمونم هیچ دلیلی برای موندن ندارم
کار کنم درس بخونم زبان بخونم فقط و فقط و فقط برم
نه فکر عشق و عاشقی ام نه هیچی حتی حوصله دوست جدید هم ندارم
پر از خشمم.... خسته ام بریدم دیگه