دیوار نوشت های آلاء


حرم حضرت زینب

بسم رب الشهدا

دیشب تو ماشینش نشسته بودیم و کارمون طول کشید... 

میگفت برام عجیبه چرا این درست نمیش:-[

وسط کار گوشیش زنگ خورد!

سلام علیکی کرد و گفت میشه5دیفه دیگه زنگ بزنی!!!

که گفت من اونورم!!!

از حرفاشون متوجه شدم که تماس از سوریه است... 

چشمام پر شد و التماس دعا گفتم... 

بهش سپرد که به اسم دعا کنه

آلاء بنت مریم

حس خیلی خوبی داشتم که یکی تو حرم بی بی اسمی از من کمترین ببره.... 

خوش بحال پسرا که میتونن برن سوریه

چقدر به این التماس دعا نیاز داشتم

پ ن:حالا که امروز ماه رمضون نشد و خدا فرصت داد مناجات شعبانیه رو حتما بخونیم....شده چند فراز. ... اما بخونیم


ترس از شناخته شدن

من اینجا همه چیز و راجب خودم مینویسم 

و خود خود خودمم!!!

بدون ترس از قضاوت مینویسم چون هیچکس من و نمیشناسه!!!

ولی امشب ترسیدم که شناخته شده باشم و کسی تو دنیای واقعی من و بشناسه!!

چرا ترسیدم!!!!

چون اینجا راحت به گناهام اعتراف کردم و خودم بودم!

چقدر بد که کسی از خودش بترسه!

من امشب از خودم ترسیدم!

پس حتما نقصی دارم و باید دنیای واقعیم و قشنگ تر بچینم طوری که اگر یک روز شناخته شدم انقدر ترس وجودم و نگیره!

خدایا من و به خودت برگردون

و جعلنا للمتقین اماما


جمعه

به خودم ظلم کردم
ظلمتُ نفسی...
غلط کردم، غلط ،استغفرالله😔
خدایا من و یبخش.
فردا هرطور شده مناجات شعبانیه بخون آلاء هرچقدر تونستی بخون
اخرین جمعه شعبان و چه مفت از دست دادم
کی انقدر غافل شدم😔

من و ضعف هام

این روزا هرکس من و میبینه عکس العملش اینه:

اونها: سلام

من:سلام خوب هستین؟

اونها:وااای چقدر لاغر شدی😣

یکی این و بهم نگه شک میکنم که نکنه مشکل بینایی پیدا کرده😂

من باید بپرسم شما چشمات ضعیف نیست؟؟؟؟

خودم از حلقه ازدواجم میفهمم که از انگشتم سُر میخوره

و لاغری به شدت با چهرم رابطه مستقیم داره وزنم هرچقدر بیاد پایین از زیباییم کاسته میشه😂

چون گونه هام کلا اب میشه و این گفتن ها هربار یادواری میکنه که چقدر زشت شدم😔

چو عضوی به درد اورد روزگار دگر عضو هارا نماند قرار دقیقا منم

برای روده هام قرص میخورم قرص ها معده مبارک و نابود کرده

از طرفی وزن کم میکنم و به شدت اُفت فشار دارم فشار نرمالم الان ۹ِ

از اون ور ضربان قلبم بالاست و تپش دارم اونم گفت عوارض داروِ قرص های تپش قلب هم خودش فشار و میاره نایین ا ننیتونم قرص تپش بخورم دکتر قلب برام اکو نوشت....امیدوارم قلبم سالم باشه☺

داروها ویتامین بدنم و میکشن و کمبود ویتامین دارم...سر گیجه های مداوم

بی خوابی دارم اصلا یه وضعی😂😂

یکم که کار میکنم میفتم زمین و با کفگیر باید از زمین بلندم کنن

تصمیم داشتم روزه هم بگیرم😂خدایا غلط کردم تصمیم گرفتم برای خودم...

نظری کن به تنم حال تنم خوب شود

خدایا شکرت چهارتا عضوم حداقل سالمه



بالاترین لذت

دیشب دوباره راهی بیمارستان شدم!۹شب رفتیم بیمارستان و یک و نیم شب برگشتیم!

دکتر گفت بایدپیش یه متخصص قلب برم،همون دیشب خواستن بفرستنم بیمارستان رجایی که با اصرار خودم اومدم خونه و گفتم فردا میرم پیش دکتر قلب:)

سه تا امپول بهم زدن و پنج تا قرص دادن!حسابی خوابم میومد

خوابیدم و برای اولین بار تو زندگیم خواب عمو رو دیدم!البته قبلا هم یه بار تو خواب دیدمش ولی در حد چندثانیه و در حد یه نگاه!

ولی اینبار فرق میکرد!

تو شلمچه بودم ،عمو سوار هلی کوپتر بود رفتم هنوز از روی زمین بلند نشده بودرفتم و اصرار کردم که میخوام عموم و ببینم وقتی پیاده شد بغلش کردم

هنوز هم حس میکنم تو بغلشم...

حسابی که بوییدمش و بوسش کردم و اشک ریختم و قربون صدقش رفتم 

گفتم عمو یه چی یادم بده مثل کیمیا باشه

یه دعا یادم داد که اگه بخونمش میاد پیشم همیشه منه گیج حفظش نکردم!تو کاغذ نوشتمش

دوباره بغلش کردم

گفت این صدام لعنتی و میبینی جوون هامون و داره میکشه پدر ملت و دراورده 

هر وقت این دست از سرمون برداره میام برای همیشه پیشتون

تا نکشمش نمیام!

انگار منم تو سی سال پیش بودم....

هم رزماش اومدن صداش کردن و گفتن باید بریم...

من التماسظون میکردم که بذارید عمو پنج دیقه پیشم باشه

فرماندشون اجازه داد و دوباره من عمو رو بغل کردم

وقتی از خواب بیدار شدم مثل همیشه نبودم!

دیگه قلبم درد نکرد نفسم نگرفت آرامشی که الان دارم خیلی وقت بود نداشتم

دروغ نگم خیلی وقت بود سرخاکش نرفته بودم و تا خونه با قاب عکسش حرف نزده بودم

این بار خودش اومد بالای سرم...

خوب میدانی که اوضاع دلم مطلوب نیست...

عموی من قشنگ ترین عموی دنیاست


خشونت نگاه

برادرزاده من به صورت مادر زاد دچار تفاوت اندام بود 
این مشکل توی دستش بود و این بچه از اول از چشم هیچکس پنهون نبود
مادرش اوایل دستکش دست بچه میکرد اما مادرم مخالف بود و میگفت خجالت نداره!
و مانع این کار بود 
ما هیچوقت لب به ناشکری باز نکردیم عروسمون مادر بود و دل نازک
تحملش براش خیلی سخت تر بود و دلش کباب بود
برادرم از روز اول رفت سراغ بهترین جراح ها و بهترین پزشک های اطفال و حتی صحبت کرد که بچه رو بفرستن فرانسه برای عمل و پدرم گفت خونه رو حاضره بفروشه و باغ و زمین و ماشین و هرچی که داره میفروشه تا بچه خوب بشه...خلاصه که عملی که توفرانسه انجام میشد خیلی ریسکش بالا بود و پزشکای ایران برادرم و منصرف کردن و گفتن بذار بزرگتر بشه بعد تصمیم بگیرید تا اون موقع علم هم پیشرفته تر میشه...
پنج سالی از تولد عزیز دردونه ما میگذره و این بچه شده نور چشمی تمام خانواده و فامیل
صحبت شیرین زبونی ها و شیطنتاش همه جا هست...
کلیپاش تو گوشی همه فامیل موجوده:)
برای ما یک چیز طبیعی شده و هیچکس نگاهش به سمت دست بچه نمیره بچه هم به نگاه های ما عادت کرده
اما اماااااان امااااان از مردم بدبخت و ندید بدید!!!!
تا میبینن یکی معلولیتی داره یا یه تفاوت اندامی داره چهار چشمی بهش خیره میشن و انگار تو عمرشون همچین چیزی ندیدن
و یا انگار یه موجود فضایی دیده باشن!!!
با چشمات دنبالت میکنن!!!
چند روز پیش رفته بودیم پارک بچه که میدویید یه جماعتی و میدیدم که نگاهشون فقط به دست این بچست
همون روز شاهد پاسخ های زن داداشم بودم،با صدای اروم میگفت مادرزادیِ!نمیخواست بچش صداش و بشنوه،فکر کنم به هفت هشت نفری جواب داد تو یک ساعتی که تو پارک نشستیم!!
خودش که متوجه این نگاه ها شد دستش و گذاشت پشتش و اروم اوم اومد سمت من...
منم توپ و برداشتم باهاش فوتبال بازی کنم
مادر یکی از بچه ها زل زد تو چشمای بچه و گفت دستش چرا اینجوریهههههههه؟!!!!
بچه یه نگاهی به دستش کرد و دستش و قایم کرد
منم خیلی عصبی گفتم خبببببببب چه خبرته؟؟؟؟؟
پرسیدن نداره،فضولیتم خیلی گل کرد میتونی اروم بپرسی یا تو اون گوشی کوفتیت سرچ کنی ببینی چیه !
اون بچه هم آدمه میفهمه شخصیت داره
یه روز از این نگاه ها شاید خسته بشه
شاید یه روز این پرسش های فضولانه تو دلش و بشکنه
شاید یه روز ....شاید شاید
من برای خانواده هایی که بچه های معلول دارن طلب صبر دارم
و میدونم خدا خیلی بزرگه و این بچه هارو رها نخواهد کرد.
اما من و شمای سالم مسولیم 
دربرابر این بچه مسولیم
با نگاهمون با سوال هامون با برخوردمون 
یادمون باشه وقتی یه فرد معلول دیدیم بهش خیره نشیم
ازش سوال بی ربط نپرسیم
اینکه چرا اینطور شده به ما هیییییچ ارتباطی نداره
دونستنش دردی از ما دوا نمیکنه ولی جواب دادنش یه درد به دردهای اون اضافه میکنه
چون شما اولین نفری نیستی که میپرسی قبل از شما به صدها نفر جواب داده 
و خستست از جواب دادن به این سوال تکراری...

#خشونت_نگاه  #نگاه_تحقیرآمیز

😏 تحقیر کردن یعنی خوار و کوچک نمودن دیگران 😒 ..

 در علم روانشناسی گفته میشه، زمانی که به افراد یا موقعیتشون بی احترامی بشه؛
احساس پشیمانی و حماقت در اونها بوجود میاد❌.

#نگاه_تحقیرآمیز ، #خشونت مهلکی هست که احساس خرد کنندگیِ اون، ساعت ها یا سالها زندگی یک فرد رو تحت تاثیر قرار میده.


کلاس موسیقی

من هم مثل خیلی ها ترزو داشتم برم دنبال موسیقی...

اما از یه جایی به بعد که راهم عوض شد و مسیرم به سمت دیگه ای رفت و فکر کردم همه موسیقی ها حرامن این عشق و علاقه رو تو نطفه خفه کرده و نفس را بگفتیم انقدر سرکش و چموش نباشد...

موسیقی مورد علاقم نی بود:) همینقدر قانع

دوستم پیامی فرستاد که جایی کلاس نی هست و دوباره این عشق و علاقه ما شدت گرفت

و این بار ول کن ما نبود:)

همانقدر چموش و سرکش

دگر به حرف ما هم نمیرفت و هرچه گفتیم ای نفس بیخیال ما شو نشد که نشد

به سایت مرجع تقلید گوگولی و نازمان مراجعه نموده و استفتاعات را مطالعه نموده و دریافتیم که نواختن نی از نظر این بزرگوار و عزیز حرام نمیباشد و هیچچچچ اشکالی ندارد

و اینبار به پاسخ نفس لبیک گفته و خداراشاکریم که مارا کمی به ارزوی دیرینمان نزدیک کرد:)

البت که دلم میخواست بوی پیراهن یوسف و ای الهه ناز را بنوازم و در تئاتر های مذهبی بخش نی را به عهده بگیرم

باشد که رستگار گردیم*_*

زنگ زدیم به مرکز و گفتن که باید به حد نصاب برسند و بعد کلاس تشکیل شود...

یاد شنا افتادم=) تابستون ثبت نام میکردم برم استخر شنا یاد بگیریم زمستون زنگ میزدن میگفتن به حد نصاب رسید پاشو بیا=)


شبی که گذشت

خیلی دلم میخووست شب نیمه شعبان شب زنده داری کنم و یه شب به نبودنش فکر کنم

به سالیان سالی که غیبتش و به تاخیر انداختیم 

به گناه هایی که کردم 

به اشک هایی که برای من ریخته شده:'(

به دعاهایی که در حقم کرده..

اما افسوس و صد افسوس کسی که 26سال به یاد امامش نبوده چطور توفیق پیدا کنه تو یک شب ...

شب نیمه شعبان هم مثل همه شب ها تو خواب عمیقی فرو رفتم

سرم مثل کبک زیر برف بود...

فرداییش رفتم تو شهر سر بزنم ببینم چقدر فضای شهر آمادست برای استقبال

از برنامه ای که شهرداری توی پارک گرفته بود و ملتی که با اهنگ قرص قمر بهنام بانی گلوی مبارکشون و جر میدادن اوضاع شهر مشخص بود

چندتا از مغازه های بزرگ شهر هم افتتاحیشون تو این روز مبارک بود و مردم از سر و کوله هم بالا میرفتن تا یه بن تخفیف نصیبشون بشه...

خیلی ها هم عروسیشون و تو این روز انداخته بودن تا زندگیشون متبرک بشه:/

خلاصه که انگار همه شهر مثل من دیشب تو خواب عمیقی فرو رفته بودن...

شب هم یه دور همی خانوادگی داشتیم و طبق معمول کیکی خوردیم و شادی ای کردیم و نیمه شعبان تموم شد!!!!!

انگار همه شهر یک صدا نیامدنش را فریاد میزدیم...

خودت برای ظهورت دعا کن آقا:'(


رویای شیرین شب های من

تو خواب و بیداری بودم ...

خوابه خواب نبودم!بیدار هم نبودم چشمام و نمیتونستم باز کنم...

قبل خوابم یه مداحی گوش کرده بودم از آقای مهدی مختاری به اسم سلام آقا...

غلط گفتم که چیزی توی کاسم نیست...

چی کم دارم؟!تو رو دارم حواسم نیست...

حسابی که آرامش گرفته بودم

گفت چشمات و ببند تصور کن روبروی ضریحی 

سلام آقا، که الان، روبروتونم...

من ایستادم...

زیارتنامه میخونم...

خیلی دوس داشتم این مداحی و 

دقیقا ساعت5صبح بود تو همون حالی بودم که خط اول توصیف کردم..

تو رویای خودم رفتم بین الحرمین

رفتم حرم حضرت عباس اباهتش همیشه تمام وجودم و میگیره،تمام وجودم شرمنده و خجالت زده بود،سر به زیر اذن ورود گرفتم

و از حرم اومدم بیرون...

تو بین الحرمین قدم میزدم روبروی حرم امام حسین با خودم میخوندم

سلام آقاااااا که الان رو بروتونم...

رفتم داخل حیاط حرم چراغ های قرمز ..

ورودی حرم قتلگاست دلم میخواست جیغ بکشم تصورش هم دیوانه کننده بود

یه فضای خالی با نور قرمز جایی که...از اسمش پیداست تحمل ندارم و سریع میرم داخل

حرم یکی از دوستداران اقاست جلوی در زیارت میکنم عاشق که باشی جات پیش خود خودشونه هرکس بخواد امام و زیارت کنه به معشوقه و غلامشون سرمیزنه...

به حال اون آقا حسرت میخورم و رد میشم...

چشمام به ضریح قشنگشون میفته..

انگار که بگن بیا تو آغوشم فقط دلم میخواد بری خودت و برسونی به ضریح و دلت آروم بگیره

بعد بری دنج ترین گوشه دنیا و بگی ...

 غلط گفتم گه چیزی توی کاسم نیست...

چی کم دارم؟!تو رو دارم حواسم نیست

بعد با یه سرمستی ای روزت و شروع کنی...

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین....

کاش امسال خدا رزق مراهم بنویسد اربعین پای پیاده سفر کرببلا..


بیان و مشکلاتش

امروز میخوام همه حرفای دلم و بزنم برامم مهم نیست چطور قضاوت بشم
وانمود نمیکنم اینجا برام مهم نیست!
این یه صفحه شخصیه
چندوقتیه حوصله دنبال کردن وبلاگ جدید ندارم!!
هر پستی که میخونم احساساتم و میگم و نظر ارسال میکنم
انگار نظر نذاشتن کلاس داره!!!!
یا گذاشتن نظر زیر پست کسی که 4تا نظر بیشتر نداره بی کلاسی به حساب میاد
ولی وقتی یه نفر شونصدتا دنبال کننده داره و 30،40تا نظر داره اونجا نظر میذارن که مثلا ما خیلی خاصیم و با همچین ادم هایی نشست و برخواست داریم
ولی وبلاگی که 10تا دنبال کننده دارو رو دنبال نمیکنیم!
اونی که برترین شده رو پیگیرشیم !!!!
با بعضی ها اختلاف نظر داشتم و نظرم و صادقانه گفتم تهش شد لغو دنبال دو طرفه!!!
یاد گرفتم نظرهام و صادقانه نگم
یه دیدار وبلاگی داشتم کلا ،تهش شد پشیمونی و ترس از دیدار دوباره!و دلم نخواست دیگه کسی و ببینم!!!!از جانب ایشون بود!لغو دنبال زد وقتی پرسیدم گفت نمیخواد خودش و تحمیل کنه!!!!!!!!!!!!!
قضاوت شدم جواب قضاوتشون و دادم گفتم اشتباه فکر میکنید راجبم و اینطور نیست
لغو دنبال زدن و رفتن !
از اعتقاداتم و باورهام نوشتم سخت مخالفت کردن و توهین کردن و لغو دنبال زدن!
دیگه از اعتقاداتم ننوشتم و یا لو ندادم چی تو سرم میگذره و دقیقا به چی اعتقاد دارم!
آدم های مجهول و انگار بیشتر دوست دارن همه!ولی من آدم های مجهول و دوست ندارم 
آدم هایی که نمیخوان خودشون باشن!من خودمم:)
حس و حال هیچی نیست...
تو پیج اینستام که همه فک و فامیلا ریخته بوون تا یه چی میذاشتم اظهار فضل میکردن و یچی میگفتن مجبور شدم همشون و بلاک آنبلاک کنم تا صفحم براشون قفل بشه 
و دیگه ننویسم!
تو دفتر مینوشنم میفتاد دست این و اون مجبور بودم دفترم و هزار جا قایم کنم
برای دل خودم مینویسم نظرهارو میبندم دیگه هم هرجایی نظر نمیذارم 
هرکسی و دنبال نمیکنم هرکس دنبال کننده بیشتری داشت لزومی نداره منم دنبالش کنم
وقتی دیدم یکی داره پاش و از گلیمش درازتر میکنه گلیم و از زیر پاش میکشم با مخ بخوره زمین
رک و پوست کنده قرار بود اینجا باعث ارامشم بشه ولی خودش شده یه معضل!مهم نیست معضل و درست نوشتم یا نه و بترسم از اینکه نکنه املاش غلط باشه!ناراحتی هام و مینویسم هرکس شاخک های انرژیش حساسه نخونه!
همینه که هست:)
اینجا خبری نیست ....هرچی هم دلم میخواد مینویسم:)همینقدر خودخواه
باید یاد بگیرم منم یکم خودخواه باشم و برای خودم زندگی کنم


افکار منفی

تغییرات هورمونی در من اینطوره که 7ماه شب و روز هورمون های بدنم در حال تغییر هستن

دکترا میگن!من که سر در نمیارم و دلیل این همه بی قراری منن

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

تو جمع نشستم ولی نمیتونم افکارم و کنترل کنم!

هربار هم داروهام عوض میشه این تغییرات بدتر میشه!

الان تمام بدنم گورگرفته و انگار حرارت میخواد از سرم بزنه بیرون!!!!

دکترا برام ارامبخش مینویسن

ارام بخش ها اثر مخرب تری دارن انگار!

آرومم میکنن بی حوصله ام ولی تو بی حوصلگی بازم خودم نیستم

من یه دختر پرهیجان و شیطون بودم 

انقدر که همه آدم های آروم و بیشتر دوست داشتن یجا آرزو کردم ای کاش منم بتونم آروم بشم

خیلی تمرین میکردم که آروم و مودب بشینم تو جمع!ولی فقط پنج دیقه دووم میاوردم!!!!

تا همین یکسال پیش همینطور بودم

ولی یکهو آرزوم براورده شد

ای کاش هیچوقت دلم نمیخواست آروم بشم

خدایا من و همون دختر شر و شیطون کن...

همون دختر بیخیال که دغدغه هاش درس بود و دانشگاه و ترقی

همون که همیشه میدویید و هیچوقت نمیرسید

البته الان هم نمیرسم

ببین خدا من پذیرفتم که بیماریم درمان نداره

من پذیرفتم که تا آخر عمر باید دارو مصرف کنم

من پذیرفتم که این بیماری زندگیم و درگیر خودش کرده

من پذیرفتم عوارضی هم داره

همه اینهارو پذیرفتم قبول.

اما تو نپذیر برام....

تو برام خیر بخواه

تو برام آرامش بخواه

تو برام شادی بخواه

تو برام خیر دنیا و آخرت بخواه 

تو برام بخواه کم نیارم...تو بخواه این اشک چشما دم به دیقه سرازیر نشن

تو نپذیر...

ببخش بنده ای را که جز اشک سلاحی ندارد...

ببخش گناهی را که بلا نازل میکند

ببخش گناهی که نعمت را تغییر میدهد...

تو ببخش من و تو فقط ببخش 

بغلم کن خدا


کفش هایش

صغرا خانوم خوب می دانست بهترین تهدید برای ما بچه‌های تنها رها شده از 10 صبح تا 10 شب، این است که چادر مشکیش را از توی کمد بردارد، بازش کند، بیندازد سرش و بگوید من رفتم. همین کافی بود که ما به گریه بیفتیم، گوشه چادرش را بگیریم که تورو خدا نرو. بعد فرق نمی‌کرد کدام یکیمان چادرش را گرفته بود، آن یکی می‌دوید می‌رفت سراغ کفش‌هایش. کفش‌های صغرا خانوم روزی چند بار قایم می‌شد: زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا که قفلش خراب بود. حالا محال بود ما را بگذارد برود ولی همین که برای چند لحظه باورمان می‌شد رفتنی است و همین که نمی‌رفت و کفش‌ها را از زیر بالشت می‌کشید بیرون و قربان صدقه‌مان می‌رفت داستان گریه‌دار خوش‌پایان ما بود. فکر می‌کردیم ما نگهش داشته‌ایم. فکر می‌کردیم کفش‌ها ما را نجات داده‌اند.بعدها خیلی پیش می‌آمد که کفش‌های مهمان محبوبمان را قایم کردیم، کفش آدم‌هایی که دوست داشتیم بمانند! آدم‌هایی که یک بار و دوبار مهربان می پرسیدند کفش‌ها کجاست! آدم‌هایی که قول می‌دادند زود برگردند! آدمهایی که به بابا اصرار می‌کردند که نه،نه، خودش می‌دهد، پسر بزرگ عاقلی است، خودش الان می‌رود کفش‌ها را می‌آورد. بعد وقتی کفش‌ها را آرام از پشت در می‌کشیدیم بیرون، کسی مهربان نبود، کسی قربان ما نمی‌رفت، کسی از رفتن پشیمان نمی‌شد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که صغرا خانوم رفتنی نیست، خودش رفتنی نیست، کفش‌ها هیچ کاره‌اند. از یک روزی به بعد که تاریخش جایی ثبت نشده ومن هم یادم نیست، ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هرکس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیش دستی کردیم. وسط جمله‌اش گفتیم خداحافظ و کفش‌ها را جلوی پایش جفت کردیم در را که بستیم بعد اگر گریه‌مان گرفته بود گریه کردیم یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم، خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتنش، اما دست به کفش‌ها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم

ما این‌طور آدم‌هایی شدیم

پ ن:متن از من نبود ولی دقیقا حرف دلم بود...میخواستم خودم مثل همین بنویسم گفتم اضافه کاریِ!


برای تنها معشوقه ام

گاهی فکر میکنم مگر میشود

خدایِ این زیبایی ها

درد به بنده هایش بدهد؟

به تنگ آورد روزگار را؟

بعد میبینم  چقدر ما

دست به دامنِ هرچه میشویم

جز خدا...

و بعد فکر میکنم

چقدر خدایِ این زیبایی ها

ما را عاشقانه دوست دارد

که رهایمان نمیکند

نمیرود...

فکرش را بکنید

کسی را عاشقانه دوست دارید،

زندگی‌تان را به پایش گذاشته اید

عاشقانه او را می پرستید

و او عاشقانه دیگری را!

درد دارد نه؟

ما

عجیب خدایی داریم

عجیب عاشقمان است

عجیب کم لطفی میکنیم ما...


آرامشِ من


چه کسی گفته چادری ها عطر نمیزنند ؟

حتما چادر را خوب ندیده است !

حتما چادر را خوب نبوئیده است !

چادری ها زیبا ترین عطر های جهان را

در پر چادرشان دارند !

چادر بوی عظمت و بزرگی میدهد ..

یعنی تو با یک ملکه رو به رو هستی !

چادر بوی اطمینان و امنیت می دهد ..

ثبت عکس ۱۵فروردین ۹۸ 



ریلکس ترین مادر دنیا

برای مامان من هیچوقت اهمیت نداشت که نمره های ما کم بشه...

پنج تا بچه بودیم و دوتامون درس خون بودیم یکیمون اگه میخوند درسش خوب بود دوتای دیگمون اصلا علاقه ای به درس نداشتن!

هیچ اهمیتی برای مامان نداشت...

حتی اگه یه روزی که امتحان داشتیم و درس نخونده بودیم و به بهونه دل درد و سر درد میخواستیم مدرسه رو بپیچونیم به روی خودش نمیاورد و میگفت باشه صلاح نیست بری مدرسه وقتی هم زنگ میزدن خونه که بچتون و بیار مدرسه میگفت مریضِ نمیتونه بیاد

 بهمون میگفت مهم نیست که درستون خوب نباشه مهم اینه که ادم خوبی باشید...چندباری هم یادمه۱۴فروردین مدرسه نرفتیم خاطره خوشش هنوز تو یادمه 😍

ولی اگر معدلمون ۲۰میشد تشویق میشدیم،من تنها کسی بودم که همیشه معدلم ۲۰بود

خواهرم که به درس علاقه نداشت رفت رشته طراحی دوخت و مامانم حمایتش میکرد و بهترین پارچه هارو براش میگرفت تا لباس بدوزه تو همون دوران دبیرستان سیسمونی بچش و لباس عروسش و کلی چیز برای خودش دوخت و من حسرتش و میخوردم و الان جز بهترین خیاط های منطقه خودمونه

برادرمم رفت رشته الکترونیک فاز و که از نول تشخیص داد درس و ول کرد و رفت شرکت و تجربی یاد گرفت و شد بهترین مهندس برق تو حیطه کاری خودش دیپلم ردی بودولی مهندس صداش میکردن بعد رفت دیپلمش و گرفت و رفت دانشگاه و مدرکش و گرفت

بقیه هم به همین ترتیب ...

روز تولدمون  همیشه مامان یه جعبه شیرینی میگرفت میومد مدرسه 

اخرین باری که برام شیرینی اورد مستقیم رفت خوابید تو سی سیو حالش خیلی وخیم بود ولی اول شیرینی تولد من و اورد بعد خودش رفت دکتر که اونام بستریش کردن

حتی حسام که یه مدرسه از دستش گریه میکردن از بس که شرور بود اون هم روز تولدش شیرینی به راه بود...

وقتی که صبح از خواب بیدار میشد و میدید که خواب موندیم ساعت و میکشید عقب و میاورد روی ۷که ما نفهمیم دیرشده مثل همیشه ریلکس اماده میشدیم صبحونه میخوردیم میرفتیم دنبال دوستامون مامانشون میگفتن اونا رفتن و میرفتیم مدرسه میدیدم همه سر کلاسن و ماهم میرفتیم داخل....هیچ اتفاقی هم نمیفتاد....

وقتی میومدیم خونه میگفتیم چرا اینطور شد میگفت نمیخواستم با ناراحتی برید مدرسه و روزتون خراب بشه:)حالا مگه دیر رفتید اتفاقی افتاد؟؟؟؟؟؟؟


واقعا اتفاقی نیفتاد،ماها بزرگ شدیم جدول ضرب و حفظ شدیم حروف الفبارو یاد گرفتیم خوندن و نوشتن و یاد گرفتیم...گازهای نجیب و شناختیم قانون های نیوتون و تک به تک اثبات کردیم ثابت کردیم این سه ضلعی مثلثِ و هیچ اتفاقی نیفتاد....

حالا من به خواهرام میگم انقدر سختگیری نکنید به بچه هاتون بذارید بدون استرس این دوران و سپری کنن...

یه روز اگه نره مدرسه هیچ اتفاقی نمیفته جدول ضرب و دو روز دیرتر حفظ کنه خنگ نمیشه اگه بره رشته فنی حرفه ای شکست نمیخوره قطعا...

مامانم بهترین الگو بوده برام....

همه فامیل عاشقشن،و تو هر جمعی صحبت خوبی که بشه اسم مامان منم میاد....

جالبه که مامان هیچ کتابی نخونده و هیچ سوادی نداره یه قلب داره که دوازده سیزده سالِ مریضِ ولی باهمون قلب مریضش عاشقانه داره زندگی میکنه از بین این پنج تا بچه دوتاشون هم برای خودش نبودن و من وقتی این قضیه رو فهمیدم که بزرگ شده بودم و از دهن یکی از هم کلاسی هام شنیدم تا اون روز نمیدونستم اون دوتا ناتنی هستن...حتی خودشون که بزرگ شدن و مادرشون اومد دیدنشون دلشون نخواست مادرشون و ببینن و گفتن ما فقط یه مامان داریم


بهار

ای کاش هیچ چیز امسال از بهارش پیدا نباشد...

چرا امسال عید ایجوری شروع شد خدا؟!

میشه برام دعا کنید درست ترین تصمیم و بگیرم؟؟؟؟


عاشق آرامش اسمتم جانانم



امشب از اون شباست که باید رفت نشست یه گوشه و نامه ۳۱نهج البلاغه رو خوند

نامه ای از مهربانترین پدر به همه فرزندانشان...


اگر بخواید تو یه جمله احساس قلبیتون و نسبت به حضرت علی بگید چی میگید؟



ترس های بیجا

یا من ارجوه لکل خیر...

شاید قبل از اینکه برم پیش جراح ترسم این بود که دکتربگه باید رودها هام تخلیه بشه و یه کیسه بهم وصل کنن!

وقتی دکتر گفت حساس ترین نقطه رودست ،و نمیشه فعلا بهش دست زد قاعدتا باید ترس از عمل تموم میشد

اما یه ترس دیگه جایگزینش شد

ترس از پیشروی زخم:'(

این زخم انتهای روده بزرگم اگه پیشروی کنه میاد بالا و کل روده بزرگ و درگیر میکنه و بعد به روده کوچیک حمله میکنه بعد مری و معده و حلق ....

من به اینها فکر نمیکنم ،پشت هر پلک زدنم، پشت هر دلپیچه و دردم، پشت هر بیخوابی ،پشت هر سحرخیزی ناشی از درد یه ترسی در من خوابیده

من و به روزای خوبم برگردون...

شاید همین الان تو زندگیتون هیچ اتفاق خاصی نیفتاده باشه 

یه روز تکراری باشه براتون و کلافه باشید از این روزمرگی 

میخوام بهتون بگم میتوتست اتفاق بدی براتون بیفته چس برای روزهای بی اتفاق و کسل کننده تون شاکر خدا باشید...

چقدر گله داشتم از اینکه هرروزم تکراریه خدایا من و برگردون به روزایی که تکراری بود

دعا کنید اضطرابام کم بشه...

این اضطراب تحمیلیه ،دلشوره داشتید همتون وقتی دلت مثل سیر وسرکه میجوشه 

دل من خود بخود درحال جوشیدنه

شاید این جوشیدنه این ترس هارو با خودش میاره 

و میشه بغض و در اخر فریادو اخرین مرحله اشک....

خدایا به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاااااااااااجم....



دلتنگم+رویا

دلم تنگه برای غروبای طلائیه

برای غروب شلمچه

دلم تنگه برای اون شب هایی که از یادمان میومدیم و هرکس میرفت توی خودش و به شهدایی فکرمیکرد که یادو خاطرشون دل هارو تسخیر کرده

کاش میشد جنوب باشم...

دلم گریه میخواد فقط همین.

هیچ کجا برای من شلمچه نمیشه

دلتنگِ بهار ۸۹

 اون لحظه رویایی یه قبرخالی انتهای خط مرزی ایران و عراق


صبح نوشت:دیشب موقع خواب احساسم و نوشتم و کلق گریه کردم و خوابیدم

خواب دیدم معتکف شدم تو شلمچه....تو خواب هم بغض داشتم

صبح که بیدار شدم دلتنگیم دوتا شد دلتنگ اعتکافم باید باشم دیگه نمیشه رفت....


حس نیوتون و دارم

همین الان محاسبه کردنِ دقیق طلارو یاد گرفتم ...

حس نیوتون و دارم 

خوشحالم ...

پارسال سرویس عروسیم و گرفتم دو ملیون و هفتصد 

امسال یکم پس انداز داشتم رفتم باهاش طلا بگیرم با اون پول میشد یه انگشتر خرید:)

میترسم سال بعد انگشترم نشه باهاش خرید:)

ومن همچنان به طلاهایی فکر میکنم که مفت مفت فروختنم....

دلم میخواد فردا جلوی طلا فروشی ماشین حسابم و درارم بگم برادر من این درسته نه اون قیمتی که شما میزنی:)

همیشه وقتی میرفتم طلا فروشی حس میکردم سرم کلاه میذارن 

تا اینکه امشب یاد گرفتم محاسبه کنم

اصلا هم سخت نبود:)

حتی اگه دو هزارتومنم سرم کلاه بره ناراحت میشم واقعا!حس کودن بودن بهم دست میده!

همدان شهر منه یک تومنم یک تومنه

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۱۱ ۱۲ ۱۳
به قلبم معذرت خواهی بسیاری بدهکارم
بخاطر تمام روزهایی که
گرفت،شکست،تنگ شد
و کاری از من بر نمی آمد!
من و ببخش من
Designed By Erfan Powered by Bayan